سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک مادرم

دلم را بتکان!...

    نظر

انگار خانه تکانی خانه ی ما  تمام شدنی نیست! بعد از هر خانه تکانی کودکم دوباره آن را می تکاند و باز هم روز از نو روزی از نو!...

همیشه با شنیدن کلمه ی خانه تکانی به یاد تکاندن خانه ی دل می افتم... احساس می کنم آینه ی دلم زنگار زیادی گرفته ، شاید این خانه ی دلم نیز هر روز توسط کودکم تکانده می شود و هرچه در درون و لایه های مخفی دلم و وجودم هست، بیرون میریزد  و نمایان می شود. بند دلم را همچون نخ بادکنی در دست گرفته و با شیطنت های کودکانه اش، آن را تکان می دهد و به هر سو که می خواهد می کشد و با این کارش به من کمک می کند تا «خودم» را بهتر بشناسم...

اصلا انگار ماموریت او همین است که به  من بفهماند به خودت مغرور نشو، تو هم به موقعش از کوره در میروی... غافل از اینکه برای پخته شدن باید صبور باشی و در کوره بمانی!

ماموریتش این است که امروز برایم تبلی السرائر کند تا فردا خجالت زده و شرمنده نباشم

ماموریتش این است که مرا رشد دهد ولی من مثل یک شاگرد تنبل و بازیگوش از زیر همه ی فشارها در میروم و کوچک باقی می مانم!

احساس می کنم هنوز هم حریصم بر خواب و خوراک!...

در حالی که می دانم امیرمومنان علی علیه السلام فرمودند: پرخوری و پرخوابی ، جان را فاسد می کنند و زیان بارند و یا رسول خدا (ص) فرمودند: خدا سه چیز را دوست دارد : کم حرفی ، کم خوابی و کم خوری و نیز فرمود : دل هایتان را با پرخوری و پرنوشی نمیرانید، زیرا دل ها مانند زراعت اند که آب بسیار آن ها را نابود می کند.

دل نابود شده ام را در دست میگیرم و سعی دارم زنگارش را پاک کنم تا شاید بتوانم بار دیگر خودم را و خدا را در آینه اش ببینم. کسی که مرده است همه چیز را به مرده شور می سپارد تا تطهیرش کند و او را غسل و کفن کند بدون اینکه دخالتی در این امر داشته باشد و مثلا بخواهد دستوری به او بدهد و بگوید اگر اینگونه بشوری بهتر است و... من نیز باید دل مرده ام را اینطور در اختیار حضرت دوست قرار دهم و بخواهم تطهیرش کند. حتی به واسطه ی تکاندن خانه ی دلم توسط کودکم!...


کمی هم «مورچه صفت» باش!

    نظر

تا به حال با دقت به یک مورچه نگاه کردی؟ دیدی که با چه تلاش و پشتکاری یک دونه ی بزرگتر از خودش رو میکشه و از دیوار بالا  میبره و هر بار از دهنش میفته دوباره برمیگرده و اون رو با خودش میبره؟ تا حالا به اینهمه حوصله و صبرش فکر کردی؟

واقعا اگه مورچه ها میخواستن مثل ما بعضی از ما کم حوصله باشن چه اتفاقی می افتاد؟ مثلا وقتی چند بار دونه از دهنش می افتاد رو میکرد به خدا و دستش رو میزد به کمرش و با یه حالت حق به جانب میگفت خدایا پس چرا کمکم نمی کنی دونه رو بردارم؟ خدایا چرا اینقدر من بدبختم! مگه من چه گناهی کردم که باید این دونه ی به این بزرگی رو از این دیوار بالا ببرم؟! اصلا به من چه! مگه بقیه مورچه ها مردن؟ خودشون بیان ببرن... خود ملکه راحت گرفته نشسته اونوقت ما باید اینطور جون بکنیم!...

تا حالا به روحیه جهادی مورچه ها توجه کردی؟!... مثلا دیدی وقتی یه مورچه یه دونه ی بزرگ رو داره با خودش میبره اگه مورچه یا مورچه های دیگه ای بهش برسن سریع کمکش می کنن و دستی زیر بارش میگیرن و همه با هم دونه رو به خونه شون میبرن؟... حالا اگه میخواستن مثل بعضی از ما آدما باشن چی میشد؟!... خودت برداشتی خودتم ببر تا خونه! میخواستی دونه اندازه دهنت برداری! هرکی خربزه میخوره پا لرزش هم میشینه!... اصلا تقصیر منه که میخوام با این دونه شکم شماها رو سیر کنم، به من چه! چشمتون کور؛ خودتون ببرید...

تا حالا به این فکر کردی که چرا مورچه ها اینقدر متحد و با پشتکار هستن و چرا اینقدر روحیه همکاری بینشون زیاده؟ شاید به این خاطر باشه که همه شون یک هدف مشخص دارن و هدفشون رو باور دارن، شاید هم به این خاطر باشه که وظیفه شناس هستن و هر کسی خودش رو موظف میدونه که در راستای هدف بزرگشون حرکت کنه و در حد توان خودش به مجموعه کمک کنه، شاید هم چون همگی یک ملکه و یک رهبر دارن و جایگاه او و جایگاه خودشون رو باور دارن و از او پیروی و اطاعت می کنن.

تلاش، پشتکار، صبر، همکاری، جهاد، تواضع، احساس مسئولیت، وظیفه شناسی و...

وقتی توی کوچه و خیابون راه میری کمی به زیر پای خودت دقت کنید شاید مورچه ای در حال انجام وظیفه اش باشه، مراقب باش که پا روی اینهمه ارزش نذاری...

مورچه های «انسان صفت» که با هم تصور کردیم زیاد جالب نبودن اما شاید اگه ما یاد میگرفتیم و گاهی کمی «مورچه صفت» میشدیم بد نبود! ...

 

 


لجام نفست را بکش!

    نظر

گاهی حس می کنی که روز به روز پس رفت می کنی، این حس وقتی به دستنوشته های گذشته ات رجوع می کنی قوی و قوی تر میشود. حتی گاهی به حس و حال گذشته ات غبطه می خوری!

گاهی فکر می کنی نمازهایت دیگر حس و حال گذشته را ندارد، این حس وقتی حواست با شیطنت های کودکت به راحتی پرت می شود و به همه چیز فکر میکنی جز نماز! قوی تر می شود.

گاهی حس می کنی آنقدرها هم که نشان میدادی صبور نیستی و این حس وقتی به خاطر مساله ی بی اهمیتی بر سر کودک معصوم و کوچکت داد می کشی قوی تر میشود.

گاهی حس می کنی که خیلی نسبت به خواب حریص شده ای و هر لحظه ای را بتوانی برای خواب و استراحتت پیدا کنی غنیمت میشماری، و این حس وقتی کمی قبل از اذان صبح با صدای گریه ی فرشته ی کوچک زندگیت از خواب بیدار میشوی و به جای شب زنده داری او را میخوابانی و خودت نیز همراهیش می کنی! قوی تر می شود.

گاهی حس میکنی دیگر به هیچ کاری نمی رسی چه برسد به مطالعه ی آزاد! و این حس وقتی به برهم ریختگی خانه ات نگاه می کنی قوی تر می شود.

گاهی حس می کنی با باد هوا هم چاق میشوی! این حس وقتی میزان خوراکت را با وزنت مقایسه می کنی قوی تر می شود.

گاهی... گاهی... گاهی!...

منصفانه که نگاه کنی می بینی که نه؛ مشکل اینجاست که وا داده ای! خودت را رها کرده ای و به دست زمان سپرده ای... خودت را، هوای نفست را، پرنده ی خیالت را و حتی اضافه وزنت را!... 

 خودت را جمع کن و لجام نفست را بِکِش، نگذار که او تو را با خود به هر سو که خواست ببرد؛ مهارش کن. هر چیزی جای خود را دارد! عبادتت، خانه داریت، همنشینی با دوستانت و حتی ورزش و تفریحت.

امام کاظم فرمودند :

«إِجْتَهِدُوا فى أَنْ یَکُونَ زَمانُکُمْ أَرْبَعَ ساعات:ساعَةً لِمُناجاةِ اللهِ، وَساعَةً لاَِمْرِالْمَعاشِ، وَساعَةً لِمُعاشَرَةِ الاِْخْوانِ والثِّقاةِ الَّذینَ یُعَرِّفُونَکُمْ عُیُوبَکُمْ وَیُخَلِّصُونَ لَکُمْ فِى الْباطِنِ، وَساعَةً تَخْلُونَ فیها لِلَذّاتِکُمْ فى غَیْرِ مُحَرَّم وَبِهذِهِ السّاعَةِ تَقْدِروُنَ عَلَى الثَّلاثِ ساعات.»

بکوشید که اوقات شبانه روزى شما چهار قسمت باشد:1 ـ قسمتى براى مناجات با خدا، 2 ـ قسمتى براى تهیّه معاش، 3 ـ قسمتى براى معاشرت با برادان و افراد مورد اعتماد که عیبهاى شما را به شما می فهمانند و در دل به شما اخلاص مىورزند، 4 ـ و قسمتى را هم در آن خلوت می کنید براى درک لذّت هاى حلال [و تفریحات سالم] و به وسیله انجام این قسمت است که بر انجامِ وظایف آن سه قسمت دیگر توانا می شوید.

از همین لحظه شروع کن، بله، تو می توانی!


کاش برایم هرشب، یلدا بود!

    نظر


امشب شب یلداست اما چندین شب است که شب های من یلدا شده. شب هایی بلند و طولانی و پر از انتظار و گاهی اضطراب...

وقتی که منتظر باشی ثانیه ها هم با تو لجبازی می کنند و مقابل چشمانت آهسته تر به پیش می روند و گذر زمان را بیشتر حس می کنی  و در هر لحظه از آن هزاران بار برای سلامتی عزیزانت دعا می کنی. انگار دلت آرام نمی گیرد در این شب های یلدایی...

ناگهان جمله ی امان از دل زینب رشته ی همه ی افکارت را پاره می کند و اشک در چشمانت حلقه می زند و آن را تکرار میکنی و باز هم تکرار می کنی. انتظاری که در چشمان زینب کبری سلام الله علیها بود تا عزیزترین کسش به سلامت از میدان بازگردد در مقابل چشمانت نقش می بندد، انتظار و شاید دلهره ی رباب... انتظاری که بر لبان تشنه ی کودکان حرم خشک شد...

و انگار که دلت کمی آرام تر می شود. غم هایت فراموش می شوند گویی خجالت می کشند از کوچکی خود... ناگهان به انتظار بزرگتری که وظیفه ی توست می اندیشی، وظیفه ای که شاید هرگز آن را به نحو احسن به جا نیاورده باشی. این از احوالات امروزت نمایان و مشهود است! اگر منتظر حقیقی بودی هر شبت شب یلدا می شد و در فراق عزیز زهرا عجل الله تعالی فرجه ثانیه ها با تو لجبازی می کردند و تو گذر زمان و عمرت را بیشتر حس می کردی!...

خجالت زده می شوی و عرق شرم بر پیشانیت می نشیند. امشب با تمام وجود می فهمی که چقدر با یک منتظر حقیقی فاصله داری؛ می فهمی مفهوم انتظار را آن هم با تمام وجود و در دلت می گویی اگر ادعای انتظار دارم پس چرا هر شبم شب یلدا نمی شود؟!...

_______________________________________________________

پ.ن 1: برای سلامتی همه ی زائران امام حسین علیه السلام صلواتی عنایت بفرمایید. 

«اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم»

پ.ن 2: گاهی به عمق این سخن حضرتش که فکر می کنم بیشتر خجالت زده می شوم که فرمودند: «در رابطه با تعجیل در فرج زیاد دعا کنید که فرج و گشایش امور شما نیز بدان بستگی دارد.»

پ.ن 3: خدایا... به جان داده های مسیر عبورش؛ به شهد شهود شهیدان مهدی؛ مرا دائم الاشتیاقش بگردان؛ مرا سینه چاک فراقش بگردان؛ تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا؛ مرا همدم و محرم و هم رکاب؛ سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان...

 

 


دل مادر

    نظر

گاهی به این فکر می کنم که چقدر دلخوشی هایم کوچک شده به خوردن یک لقمه بیشتر تو چقدر دلم شاد می شود و روزهایی که غذا نمی خوری چقدر دلم می گیرد! یعنی من ضعیف شده ام یا دلم کوچک شده؟!

شاید دل همه ی مادران اینگونه باشد و این از خصلت های مادر شدن است... نمی دانم!

ولی وقتی خوب فکر کنم می بینم که خودم چه کردم با دل مادرم...

الهی العفو... الهی العفو... الهی العفو!