دلم را بتکان!...
انگار خانه تکانی خانه ی ما تمام شدنی نیست! بعد از هر خانه تکانی کودکم دوباره آن را می تکاند و باز هم روز از نو روزی از نو!...
همیشه با شنیدن کلمه ی خانه تکانی به یاد تکاندن خانه ی دل می افتم... احساس می کنم آینه ی دلم زنگار زیادی گرفته ، شاید این خانه ی دلم نیز هر روز توسط کودکم تکانده می شود و هرچه در درون و لایه های مخفی دلم و وجودم هست، بیرون میریزد و نمایان می شود. بند دلم را همچون نخ بادکنی در دست گرفته و با شیطنت های کودکانه اش، آن را تکان می دهد و به هر سو که می خواهد می کشد و با این کارش به من کمک می کند تا «خودم» را بهتر بشناسم...
اصلا انگار ماموریت او همین است که به من بفهماند به خودت مغرور نشو، تو هم به موقعش از کوره در میروی... غافل از اینکه برای پخته شدن باید صبور باشی و در کوره بمانی!
ماموریتش این است که امروز برایم تبلی السرائر کند تا فردا خجالت زده و شرمنده نباشم
ماموریتش این است که مرا رشد دهد ولی من مثل یک شاگرد تنبل و بازیگوش از زیر همه ی فشارها در میروم و کوچک باقی می مانم!
احساس می کنم هنوز هم حریصم بر خواب و خوراک!...
در حالی که می دانم امیرمومنان علی علیه السلام فرمودند: پرخوری و پرخوابی ، جان را فاسد می کنند و زیان بارند و یا رسول خدا (ص) فرمودند: خدا سه چیز را دوست دارد : کم حرفی ، کم خوابی و کم خوری و نیز فرمود : دل هایتان را با پرخوری و پرنوشی نمیرانید، زیرا دل ها مانند زراعت اند که آب بسیار آن ها را نابود می کند.
دل نابود شده ام را در دست میگیرم و سعی دارم زنگارش را پاک کنم تا شاید بتوانم بار دیگر خودم را و خدا را در آینه اش ببینم. کسی که مرده است همه چیز را به مرده شور می سپارد تا تطهیرش کند و او را غسل و کفن کند بدون اینکه دخالتی در این امر داشته باشد و مثلا بخواهد دستوری به او بدهد و بگوید اگر اینگونه بشوری بهتر است و... من نیز باید دل مرده ام را اینطور در اختیار حضرت دوست قرار دهم و بخواهم تطهیرش کند. حتی به واسطه ی تکاندن خانه ی دلم توسط کودکم!...