سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک مادرم

افکار - گفتار - رفتار!

    نظر

گاهی کلمات ما را یاری نمی کنند تا حرف دلمان را بزنیم

و گاهی بعضی کلمات به اشتباه در جملات ما قرار می گیرند و مسیر گفتگو را به هم میزنند،  دلی را می شکنند، پیوندی را پاره می کنند، ذهنیتی را عوض می کنند حقی را ناحق می کنند و آینده ای را تغییر می دهند...

گاهی سکوت گویا تر از کلام محض می شود و گاهی سکوت هرگز کار یک جمله را نمی کند

این تو هستی که کلمات را انتخاب می کنی و آن ها را کنار هم می چینی و جملات را میسازی یعنی بالاتر از گفتارت، افکار و اندیشه ی توست که همه چیز را رقم میزند...

پس مراقب افـکــارت بــــــاش که گفتــارت می شود

مراقب گفتــارت بــــــاش که رفتـــارت می شود

مراقب رفتـــارت بــــــاش که عــــادتت می شود

مراقب عــــادتت بـــــاش که شخصیتت می شود

و مراقب شــخـصیتت بــــــاش که سرنوشتت می شود 

 

کاش قبل از هر سخن لحظه ای درنگ کنیم...

 

 


بخیل ترین نباش...

    نظر

با فرزند کوچکم به گردش میرویم، خانوم های مسن همسایه مثل قدیم جلوی در خانه شان چهارپایه ای گذاشته اند و روی آن نشسته اند و با هم مشغول صحبت هستند و هر از چندگاهی وقتی کسی از کنارشان عبور می کند با چشمانشان او را زیر نظر می گیرند و معمولا اطلاعاتی که درباره ی او دارند را با هم رد و بدل میکنند. هیچ وقت از نشستن خانوم ها توی کوچه خوشم نمی آمده اما این هم در جای خودش یک سرگرمی برای آن هاست، آن هم در این سن و سال که همدمی ندارند!...

به فرزندم سلام کردن را یاد می دهم اما او سلامی نمی کند و فقط عبور می کند! ناراحت می شوم و به این فکر می کنم که چطور باید او را به این کار عادت دهم که سلام کردن را فراموش نکند ناگهان خودم و چادری که بر سر دارم در ذهنم نقش می بندد، به احترامی که نگذاشته ام فکر میکنم، به یاد حدیثی که درباره ی سلام نکردن شنیده ام می افتم و آیه ای از قرآن در ذهنم طنین انداز می شود!

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَکُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْکِتَابَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ (بقره/44)

به پسرم سلام کردن را یاد می دهم اما خودم را فراموش می کنم! فراموش می کنم که او بیشتر از رفتار من الگو می گیرد و نه فقط از گفتارم...

به این فکر می کنم که نسل قدیم و نسل قدیمِ قدیم حتی وقتی در کوچه از کنار هم عبور می کردند بدون هیچ دلیلی به یکدیگر سلام میکردند. اما ما به سادگی از کنار هم عبور میکنیم حتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم بدون اینکه سلام کنیم، در مجلس عزای حسینی می نشینیم بدون اینکه به بغل دستی خود سلام کنیم، از کوچه عبور می کنیم بدون اینکه به همسایگان خود سلام کنیم. حتما باید با کسی کاری داشته باشیم که در آغاز گفتگو به او سلام کنیم، انگار خجالت می کشیم از سلام کردن بدون مقدمه! اما واقعا سلام کردن مقدمه می خواهد یا خودش مقدمه ایست برای گفتگو!...

با خودم کلنجار میروم که حداقل از این به بعد به خانوم های مسنی که در کوچه و خیابان می بینم به نشانه ی احترام سلام کنم. یا به بچه های کوچک!... به خودم گوشزد می کنم که وقتی چادر به سر داری و سعی می کنی ظاهرت را با اسلام مطابقت دهی باید و باید و بــایـــــد در رفتارت دقت بیشتری داشته باشی!... پس سلام کن و بخیل نباش، با سلام کردن پرواز کن، خودت را سبک تر کن تا از غرور بی جا و شخصیتی پوشالی به دور و برحذر باشی!

____________________________________

امام حسین علیه السلام می فرمایند: اَلبَخیلُ مَن بَخِلَ بِالسَّلامِ ؛ بخیل کسی است که از سلام کردن بخل ورزد (سلام نکند).  (تحف العقول/ 248)

 

 


صدای گریه ی تو...

    نظر

این روزا وقتی صدای گریه ات رو می شنوم و یا میبینم که اشک توی چشمات حلقه زده ناخودآگاه دلم پر میکشه به صحرای کربلا و یاد گریه های بچه های آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام می افتم انوقت دلم میخواد هرچه زودتر کاری کنم که گریه ات تموم بشه، حس می کنم که این روزا زمین و آسمان هم از گریه ی بچه ها بی تاب هستن و عرش خدا بیش از هر زمان دیگه از صدای گریه ی این فرشته های معصوم به لرزش می افته.

این روزا وقتی گریه میکنی دلم می خواد تو رو در آغوش بگیرم و خودم به یاد بی بی زینب و سختی هایی که کشیده، های های گریه کنم به یاد بچه هایی که توی کاروان اسرا شلاق می خوردن و به عمه پناه می بردن یا از ترس آدم بدا به تاریکی بیابان فرار میکردن اشک بریزم...

این روزا وقتی گریه می کنی برای من، برای این دل غبار گرفته ام یک دنیا روضه اس... صدای گریه ات توی گوشم می پیچه و دلم رو میلرزونه. با خودم فکر می کنم تو که فرزند من هستی با یک اخم کوچک من اونم توی خونه ی گرم و نرمی که هستی اینطور بی تاب میشی پس بچه های حضرت چه کرده اند با داد و فریاد و تازیانه، با دود و آتش و خون، با خار بیابان و چهره های در هم کشیده ی غریبه های وحشی و بی رحم...

این روزا وقتی گریه می کنی فقط دلم می خواد اشک هات رو از چهره ات پاک کنم و یه جوری دل کوچیکت رو شاد کنم.

این روزا صدای گریه ی تو برام روضه تر از هر روضه اس...

 

 


همدم بی صدای من

    نظر

چه آرام و بی صدا مرا در طول زندگانیم همراهی می کنی ای مرگ!

و من از تو غافلم و فراموش کرده ام که غفلت من از مرگ باعث غفلت مرگ از من نخواهد شد، او حتی لحظه ای از من غافل نیست و من لحظه ای به یادش نیستم!

هیچ کس نمی داند که در کدامین لحظه و کدام مکان و به چه شکل طومار زندگیم را در خواهد نوردید و همین است که باعث غفلتم می شود ندانستن طول عمرم و اینکه آن را طولانی و بی نهایت می بینم اما شاید هر لحظه پایانش فرا برسد

کسی چه می داند...

مرگ با هر نفسم از حلقومم پایین می رود و بیرون می آید و انتظار می کشد، انتظار در آغوش کشیدن مرا!... به قول شهید آوینینفس های انسان گام هایی است که به سوی مرگ برمی دارد  ...

وقتی به مرگ فکر می کنم آدم خوبی می شوم یا حداقل دلم می خواهد خوب باشم و از ثانیه های عمرم بهره ببرم و هیچ کس را از خودم نرنجانم و هیچ حقی و بدهی به گردنم نداشته باشم و وقتی به مرگ فکر نمی کنم و به یادش نیستم ساعت های عمرم را به بطالت می گذرانم و ممکن است عزیزترین کسم را از خودم برنجانم و ادای هر حقی را به فردا و فرداها موکول می کنم!

و چه می کند این یاد مرگ با انسان! حیف که شیطان نفس ما را به غفلت می کشاند و برایمان عمر را طولانی تر از هر چیز در دنیا به تصویر می کشد...

فکرش را که می کنم می بینم حسابم پاک و صاف نیست اما با وجود همه ی این حرف ها نمی دانم چرا با عجله آن را پاک و صاف نمی کنم!

چند روز پیش جمله ای  از وصیت نامه ی شهید حاج علی محمدی پور را شنیدم که خجالت زده و بهت زده بر جای خود ماندم و آن این بود:

«ای مرگ! چه پربها شده ای که سراغی از ما نمی گیری، یا که من بی ارزش شده ام؟»

انسان ها خواب هستند و وقتی می میرند بیدار می شوند، ای نفس آیا وقت آن نرسیده که به مرگ جدی تر فکر کنی؟...

 حضرت علی علیه السلام می فرماید:

آری، تو از مرگ گریزانی، مرگی که هیچ گریزنده ای از آن رهایی نمی یابد، و هر جا برود در پی او می شتابد. تا سرانجام گیرش بیاورد و زیر خاکش ببرد. پس، از او بر حذر باش که مبادا در وضع بد و ناگواری در برابرت سر برآرد، و تو را از توبه که تازه به اندیشه آن افتاده بودی باز دارد؛ که دیگر دنیا و آخرتت را پاک باخته ای و خویشتن را هلاک ساخته ای.

 

 


با «او» و در کنار «او» باش!

    نظر

با پیشرفت تکنولوژی دسترسی ما هم به شبکه ی اینترنت آسان تر و البته بیشتر شده و شاید تنهایی های امروزمان دلبستگی مان را بیشتر کرده به داشتن یک گوشه ی دنجی برای نوشتن حرف ها یا پیدا کردن همصحبت و دوست و رفیقی در اوج این تنهایی ها!...

تلفن همراه هم که خود مقوله ای جداست! گذشته از پیامک ها و تماس ها و بازی ها و کتاب های الکترونیکی همراه و هزار برنامه ی جور واجورش اکنون در امر دسترسی به همان شبکه ی مذکور کارمان را بسیار بسیار ساده تر کرده است، به طوری که هر لحظه که حوصله مان سر رفت می توانیم با چند حرکت انگشت، ایمیل و وبلاگ و سایت های خبری و هر چیز دیگری را با آن چک کنیم و حتی به پاسخ دهی به ایمیل ها و نظرات وبلاگمان هم بپردازیم!...

این وسط می ماند بچه ای که وقتی به مادرش نگاه می کند می بیند که سرش در گوشی همراه فرو رفته و مشغول است - که البته برای او فرقی نمی کند که مادر با گوشی همراه مشغول خواندن کتاب های الکترونیکی است یا چک کردن ایمیل یا خواندن قرآن و یا جواب دادن به پیامک و... - او فقط این را می بیند که مادرم همیشه با تلفن همراهش مشغول است پس حتما این وسیله ی خیلی خوبی است! اما عاقبت چه خواهد شد و این مساله به کجا خواهد رسید؟ آیا مادر فقط چند لحظه خود را جای فرزندش گذاشته است و حس او را تجربه کرده است؟...

- کودک: « مامان بیا توی اتاقم بازی کنیم»

- مادر: « الان میام عزیزم چند لحظه صبر کن»

و مادر همچنان مشغول است! تا اینکه چند لحظه می گذرد...

-          کودک: « مامـــــــــــــــــان، بیا توی اتاقم بازی کنیم»

-          مادر: « چشم اومدم عزیز دلم!»

و کودک همچنان منتظر است...

-          کودک: «مـــــــــــــامـــــــــــــان...»

مادر از جایش بلند میشود و در حالی که همچنان سرش توی گوشی است به اتاق کودک می رود و کنارش می نشیند تا شاید دیگر صدایش نکند و راحت تر بتواند کارش را انجام دهد...

کودک خوشحال میشود و با حضور مادر در اتاقش شروع به بازی می کند و فکر می کند مادر برای بازی با او به اتاقش رفته!... چند لحظه می گذرد مادر همچنان مشغول کار خودش است و کودک همچنان منتظر...

-          کودک: « مامان برام داستان بخون»

مادر در حالی که گوشی همراه به دست، مشغول انجام کارهایش است برای کودکش داستان هم تعریف میکند و البته این با توجه به توانایی خانم ها در انجام همزمان چند کار خیلی هم دور از ذهن نیست!

کودک به داستان آموزنده ای که مادرش برایش تعریف میکند گوش می کند اما آموزنده تر از داستان برایش رفتار مادر است!

و مادر غافل از این است که او سال ها بعد این آموخته هایش را نشان خواهد داد همان زمان که سرش توی کامپیوتر و موبایل و تبلتش خواهد بود و یا خیلی خوشبینانه که نگاه کنیم سرش توی کتابش خواهد بود و آنوقت...

-          مادر: « عزیزم بیا اینجا به من کمک کن»

-          کودک قدیم: «اومدم»

بعد از چند لحظه...

-          مادر: « عزیـــــــــــزم یه لحظه بیا اینجا...»

-          کودک قدیم: «الان میام مامان»

و باز هم بعد از چندین و چند لحظه...

-          مادر: « عـــــــــــزیـــــــــــــــزم»

-          کودک قدیم: « چشم مامان جان، اومدم دیگه»

و باز هم انتظار ...

-          مادر: « چند بار باید صدات کنم؟!...»

کودک قدیم در حالی که مشغول کار خودش است از اتاق بیرون میاید و بدون توجه به اینکه مادر چه کاری دارد و چه می گوید در کمال حواس پرتی و بی دقتی نسبت به مادر، خود را به او می رساند و مثلا کمکش می کند!...

و ما این رفتارش را بی احترامی می دانیم و البته که این رفتار بی احترامی و دور از ادب است اما شاید همین امروز با توجه داشتن به رفتار خودمان باید به فکر رفتار آینده ی فرزندمان باشیم!... اکنون این حق «او»ست که زمانی با «او» هستیم را فقط با «او» باشیم و نه فقط در کنار «او»  و به ظاهر با «او»...

یادمان باشد او احترام و ادب و هزار چیز دیگر را «در کنار ما» و از «رفتار ما» می آموزد و نه «در آرزوهای ما» و از «گفتار ما».